میمیرم

در این شب سیاه که مثل دنیای من سیاست چنان غمگینم که کسی نمیدونه، نمیدونم به کی بگم .

هیشکی نیست هیشکی نیست وسعت دلشکستگیه منو ببینه .حتی کسیکه دوسش دارم . حتی اون . حتی خودش . خدا تنهام. خدا تنهام. کسیکه با نگاهش بمن زندگی بخشید . اما چشمانش نیست . گرمای وجودش بر تنم نمیتابه.

عکس


خدا خدا کاش زنده نبودم کاش اینچنین نبودم کاش زمین دهن باز میکرد و مرا فرو میبرد. میمیرم میمیرم میمیرم میمیرم میمیرمبا انکه از پیشم رفته ولی هرروز میبینمشخدا کاش بجای امید منو میکشتیخدا بجز درد بجز دلشکستگی بجز غصه چی بمن دادی؟؟؟خدا خدا خدا خدای مهربان ...


کاش میگفت چرا تنهام

خدا حسین خیلی تنهاست



نگاره: گاهی اوقات ؛
مجبوریم بپذیریم :
که برخی از آدمها ....
فقط میتوانند در قلبمان بمانند !
نه در زندگیمان ... !!!‏






نگاره: روزی می رسـد

کـه بـا لـبـخـنـد ِ تـو بیـــدار مـی شـوم !

ایـن روز هـر زمـان کـه مـی خـواهـد بـاشـد

فـقـط بـاشـد . . .‏











چشمانم

نگاره: عجیب درگیر اقلیم چشمانم شده ام
تا دلم هوای بودنت را میکند
باران میگیرد.
<3‏

خدایا
کدام پل در مسیر زندگی ما شکسته است که هیچ کس به خانه ارزو هایش نمیرسد

·٠• حسین •٠·


نگاره: جهان من همان یک نفر بود که از حال من بی خبر است....
<3‏

سلامتی همه اونايی که
دلشون هوای آغوش عشقشونو کرده
ولي جز زانوهای بغل کردشون و تنهايی،
هيچ مهمونی ندارن.....!


***********************************************

نهــــایـی یعنی :

یه وقتهایی هست میبینی فقط خودتی و خودت !

رفیق داری ؛
همــــــــدرد نداری !

خانواده داری ؛
حمــــــــایت نداری !

عشق داری ؛

تکیـــــــــه گاه نداری !

مثل همیــــشه ….
همه چــــــی داری و ….. !!!

*********************************************

وقتی کسی رو واقعاً دوست داشته باشی ؛
فاصله ،
سن !
قد و وزن ....

فقط و فقط یه عدد لعنتیه ... !!!


*******************************************************
عشق با جمله ی "تو با بقیه فرق داری " شروع میشه !
و به جمله ی " تو هم مثل بقیه ای" ختم میشه...

********************************************************




نگاره: وقتــی آدم یکــــ نفـر را دوستــــ داشتـــه بـــاشــد
بیشتـــر تنهـــــاستــــــــــ !
چــون بـــه هیــچ کــس جـــز همـــان آدم
نمـــی تــوانـــد بگـــویـــد چــه احســاسـی دارد...
و اگـــر آن آدم کســی بـــاشــد کــــه
...
تــــو را بــه سکـوت
ــــــ تشــویـق کنـــد
تنهــایــی تـــــــو کـــامــل مــی شـــود...‏

عشق پیری

به این میگن عشق !!!
خدایا قسمت ما هم کن
نگاره: به این میگن عشق !!!
خدایا قسمت ما هم کن : دی‏

زندگی به من آموخت ...
آدمها نه دروغ می گویند
نه زیر حرفشان می زنند ...!!
اگرچیزی می گویند صرفا " احساسشان " درهمان لحظه ست...!

لباس عروسی تهیه شده از 3 هزار پر طاووس

در چین یك لباس شب عروس با استفاده از 3 هزار پر طاووس تهیه شد.
طبق گفته مالك این لباس که دارنده مركزی برای نگهداری طاووس است،
این پرها در طول مدت یكماه از 200 طاووس تحت مراقبت این مركز جمع آوری شده است.
این لباس عروس با رنگ های غنی، گرم و ظرافت خاص خودش بسیار درام و زیباست
که به شگفتی خلقت پرنده ای منحصربفرد به نام طاووس تاکید دارد.
http://www.redlink1.com/mydocs/new-group/62/03.jpg
http://www.redlink1.com/mydocs/new-group/62/04.jpg
http://www.redlink1.com/mydocs/new-group/62/05.jpg

تـــــوبـــــه نــــصـــوح

نَصوح مردى بود شبيه زنها، صورتش مو نداشت و پستانهايى برجسته چون پستان زنها داشت و در حمام زنانه كار مى كرد.
او سالیان متمادی بر این کار بود و از این راه هم امرار معاش می‌کرد و هم ارضای شهوت.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار اخگرشهوت، او را به کام خود اندر می‌ساخت و كسى
از وضع او خبر نداشت و آوازه تميزكارى و زرنگى او به گوش همه رسيده و زنان و دختران رجال دولت و اعيان و اشراف
دوست داشتند كه وى آنها را دلاكى كند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در كاخ شاه صحبت از او به ميان آمد.
دختر شاه مايل شد كه به حمام آمده و كار نَصوح را ببيند.
نصوح جهت پذيرايى و خدمتگزارى اعلام آمادگى نمود ، سپس دختر شاه با چند تن از خواص نديمانش به اتفاق
نصوح به حمام آمده و مشغول استحمام شد .
از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از اين حادثه دختر پادشاه در غضب شده
و به دو تن از خواصش دستور داد كه همه كارگران را تفتيش كنند تا شايد آن گوهر ارزنده پيدا شود.
طبق اين دستور مأمورين ، كارگران را يكى بعد از ديگرى مورد بازديد خود قرار دادند، همين كه نوبت به نصوح رسيد
با اينكه آن بيچاره هيچگونه خبرى از آن نداشت، ولى از ترس رسوايى، حاضر نـشد كه وى را تفتيش ‍ كنند،
لذا به هر طرفى كه مى رفتند تا دستگيرش كنند، او به طرف ديگر فرار مى كرد و اين عمل او سوء ظن دزدى
را در مورد او تقويت مى كرد و لذا مأمورين براى دستگيرى او بيشتر سعى مى كردند.
نصوح هم تنها راه نجات را در اين ديد كه خود را در ميان خزينه حمام پنهان كند، ناچار به داخل خزينه رفته و همين
كه ديد مأمورين براى گرفتن او به خزينه آمدند و ديگر كارش از كار گذشته و الان است كه رسوا شود به خداى تعالى
متوجه شد و از روى اخلاص توبه كرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته
خدا راطلبید و گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان
تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست كه از اين غم و رسوايى نجاتش دهد.
به مجرد اين كه نصوح توبه كرد، ناگهان از بيرون حمام آوازى بلند شد كه دست از اين بيچاره برداريد كه گوهر پيدا شد.
پس از او دست برداشتند. و نصوح، خسته و نالان شكر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت.

او در این واقعه عیناً لطف و عنایت ربانی را مشاهده کرد. این بود که بر توبه‌اش ثابت‌ قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار درحمام زنانه دعوت کرد،
ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی ومشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت.

هر مقدار مالى كه از راه گناه تحصيل كرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند،
ديگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به كسى اظهار كند، ناچار از شهر خارج
و در كوهى كه در چند فرسخى آن شهر بود، سكونت اختيار نمود و به عبادت خدا مشغول گرديد.

اتفاقاً شبى در خواب ديد كسى به او مى گويد : « اى نصـــوح ! چگونه توبه كرده اى و حال آنكه گوشت و پوست
تو از فعل حرام روئيده شده است؟ تو بايد چنان توبه كنى كه گوشتهاى حرام از بدنت بريزد . »
همين كه از خواب بيدار شد با خودش قرار گذاشت كه سنگهاى گران وزن را حمل كند و به اين ترتيب
گوشتهاى حرام تنش را آب كند. نصوح اين برنامه را مرتب عمل مى كرد تا در يكى از روزها همانطورى
كه مشغول به كار بود، چشمش به ميشى افتاد كه در آن كوه چرا میكرد. از اين امر به فكر فرو رفت كه اين ميش
از كجا آمده و از كيست؟ تا عاقبت با خود انديشيد كه اين ميش قطعاً از شبانى فرار كرده و به اينجا آمده است،
بايستى من از آن نگهدارى كنم تا صاحبش پيدا شود و به او تسليمش نمايم .
لذا آن ميش را گرفت و نگهدارى نمود و از همان علوفه و گياهان كه خود مى خورد، به آن حيوان نيز مى داد
و مواظبت مى كرد كه گرسنه نماند.
خلاصه ميش زاد ولد كرد و نصوح از شير و عوائد ديگر آن بهره مند مى شد تا سرانجام كاروانى كه راه را گم كرده بود
و مردمش از تشنگى مشرف به هلاكت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همين كه نصوح را ديدند از او آب خواستند
و او به جاى آب به آنها شير مى داد به طورى كه همگى سير شده و راه شهر را از او پرسيدند.
وى راهى نزديك را به آنها نشان داده و آنها موقع حركت هر كدام به نصوح احسانى كردند و او در آنجا قلعه اى
بنا كرده و چاه آبى حفر نمود و كم كم در آنجا منازلى ساخته و شهركى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده
و رحل اقامت افكندند و نصوح بر آنها به عدل و داد حكومت نموده و مردمى كه در آن محل سكونت اختيار كردند،
همگى به چشم بزرگى به او مى نگريستند.
رفته رفته ، آوازه خوبى و حسن تدبير او به گوش پادشاه آن عصر رسيد كه پدر آن دختر بود.
از شنيدن اين خبر مشتاق ديدار او شده ، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت كنند.
همين كه دعوت شاه به نصوح رسيد، نپذيرفت و گفت : من كارى و نيازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
مأمورين چون اين سخن را به شاه رساندند، بسيار تعجب كرد و اظهار داشت حال كه او براى آمدن
نزد ما حاضر نيست ما مى رويم كه او را و شهرك نوبنياد او را ببينيم.
پس با خواص درباريانش به سوى محل نصوح حركت كرد، همين كه به آن محل رسيد به عزرائيل امر شد
كه جان پادشاه را بگيرد، پس پادشاه در آنجا سكته كرد و نصوح چون خبردار شد كه شاه براى ملاقات و ديدار او آمده بود،
در مراسم تشييع او شركت و آنجا ماند تا او را به خاك سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت،
اركان دولت مصلحت ديدند كه نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.
چنان كردند و نصوح چون به پادشاهى رسيد، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملكتش گسترانيده
و بعد با همان دختر پادشاه كه ذكرش رفت، ازدواج كرد و چون شب زفاف و عروسى رسيد، در بارگاهش ‍ نشسته بود
كه ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، ميش من گم شده بود و اكنون آن را نزد تو يافته ام،
مالم را به من رد كن . نصوح گفت : چنين است.
دستور داد تا ميش را به او رد كنند، گفت چون ميش مرا نگهبانى كرده اى هرچه از منافع آن استفاده كرده اى،
بر تو حلال ولى بايد آنچه مانده با من نصف كنى .
گفت : درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غير منفول را با او نصف كنند.
آن شخص گفت : بدان اى نصوح ، نه من شبانم و نه آن، ميش است بلكه ما دو فرشته براى آزمايش تو آمده ايم.
تمام اين ملك و نعمت اجر توبه راستين و صادقانه ات بود كه بر تو حلال و گوارا باد ، و از نظر غايب شدند.

انسانها زمانی نا امید می شوند که چیزی به موفقیت آنها باقی نمانده است

تف به این شانس

با زیرشلواری ازخونه زدم بیرون هوا سرد بود واسه اینکه سرما کمتر بهم نمود کنه دستامو جمع کردم رو سینه و بدو بدو رفتم سمت بقالی محله که سر خیابون بود اما وقتی رسیدم دیدم بقالی بسته اس با خودم گفتم : تف به این شانس تو راه برگشتن به خونه بارون گرفت اونم باچه شدتی یه نگاه به آسمون که انگار فهمیده بود من با لباس گرم بیرون نیومدم کردم و گفتم : تف به این شانس وقتی رسیدم خونه سریع کلید ماشین و برداشتم تابرم از یه جای دیگه خرید کنم باز با زیرشلواری نشتم تو ماشین و راه افتادم تو راه همینطور که داشتم میرفتم یه مرتبه دختری که حاشیه خیابون داشت راه میرفت تلو تلو خورد و خورد رو زمین منم که همیشه حساس بودم نسبت به خانم هایی که تو خیابون دچار مشکل میشند گفتم :تف به این شانس سریع ماشین و پارک کردم و رفتم سراغش هر چقدرصداش زدم جوابی نداد انگار بیهوش شده بود خوب که نگاهش کردم دیدم خیلی چهره اش جذابه و یه ندایی از درون به من میگفت اگه کمکش نکنی خیلی خری . من که الان درگیر عواطف انسان دوستانه شده بودم گفتم : تف به این شانس از رو زمین بلندش کردم و با زحمت گذاشتمش روصندلی عقب ماشین به هر زحمتی بود سریع رسوندمش به بیمارستان وقتی تو راهروی بیمارستان همراه برانکاردش داشتم راه میرفتم دیدم همه چپ چپ نگاهم میکنند یه نگاه به خودم کردم دیدم با زیرشلواریم و از همه بدتر زیر شلواریم خیسه و چسبیده به تنم و منظره بدی رو به نمایش گذاشته زیر لب گفتم تف به این شانس
سرگرم جواب دادن به سوالات دکتر و پرستارها بودم که سرو کله ی نیرو انتظامی بیمارستان پیدا شد و از من خواستند که تو دفترشون تو بیمارستان بشینم و تکون نخورم وقتی دیدم تو هچل افتادم گفتم : تف به این شانس شروع کردم به توضیح دادن واسه مامور نیرو انتظامی که بابا! به پیر به پیغمبر تصادفی در کار نبوده و اونا هم گوششون بدهکار نبود و منم هر۵ دقیقه یکبار وقتی میدیدم حرفام ثمر بخش نیست میگفتم : تف به این شانس
همینطور که منتظر تو دفتر نیرو انتظامی بیمارستان نشسته بودم دکتر بخش اومد داخل دفتر و به من گفت شما چه نسبتی با این خانم دارید منم گفتم هیچ نسبتی دکتر گفت مریض شما دختر مجردیه که حامله اس و الانم به هوش اومده اینو گفت و منو واسه شناسایی بردند بالای سر اون خانم مامور ازش پرسید شما تصادف کردید اونم با خیلی بی رمقی گفت نه (خیلی خوشحال شدم) بعد مامور ازش پرسید این آقا رو میشناسید و اونم بی رمق گفت آره و ازهوش رفت بلند گفتم تف به این شانس
الان دیگه از اتهام تصادف مبرا شده بودم اما واسه اینکه تکلیف بابای مجهول الهویه بچه مشخص بشه از من آزمایش گرفتند تا ببینند مشخصات من با مشخصات بچه جور در میاد یا نمیاد!
بعد از گذشت یه مدتی که تو دفتر نیرو انتظامی بیمارستان نشسته بودم و داشتم سین جین میشدم دکتر درو باز کرد و اومد تو و گفت آقا : نتایج آزمایش شما نشون میده که بیگناهید چون نتایج آزمایشات نشون میده نه تنها بچه از شما نیست که شما کلاً عقیم هستید و قادر به بچه دار شدن نیستید
و شروع کرد به توضیح دادن که مشکل دقیقاً از کجامه و …
بعد از چند لحظه دیگه هیچ چیز نمیشنیدم و فقط لبای دکترو میدیدم که بین ریش پر فسوری آنکارد شدش تکون میخورد خاطراتم از چند سال قبل شروع به مرور شدن کردند یاد اولین دوست دخترم افتادم که همیشه ی خدا نگران بود که حامله شده و همه چیو بااین نگرانیش کوفتم میکرد ، یاد روزایی که چشمام گرد میشد تا ببینم رنگ بی بی چک دقیقاً چه رنگیه ، یاد روزایی که از پله های آزمایشگاه با هول و ولا بالا رفتم تا نتیجه آزمایش دوست دخترمو بگیرم ، یاد اون ۴ میلیون پولی که همین چند وقت پیش دادم به منشی دفترم تا بره بچه شو سقط کنه ، یاد نصفه شبایی که بند و آب داده بودم و در به در دنبال داروخانه شبانه روزی میگشتم واسه خریدن قرص اچ دی و ال دی ، یاد حرفای زن مطلقه ای که چند سال پیش باهاش بودم و ادعا میکنه بچه آخرش از منه و ازم خرجی میگیره و …
تو کله ام غوغایی بود یه طرف مغزم این چیزا رو بخاطر میاورد و طرف دیگه مغزم پر شده بود از جمله ی: تف به این شانس
با صدای زنگ موبایلم ازفکر و خیال در اومدم – دکتر هنوز داشت توضیح میداد- گوشی رو بر داشتم و بی رمق گفتم : الو خانمم اونطرف خط بود گفت : معلوم هست کدوم قبرستونی رفتی؟ اگه یلالی تلالیت تموم شده یه چی بخر بیا خونه منو سه تا بچه ات گرسنه ایم گوشی از دستم که دیگه نایی واسه نگه داشتنش نداشت افتاد و بی اختیار گفتم : … تو این شانس